کد مطلب:129412 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:111

گفتار حق و شجاعانه، کاخ تباهی و گمراهی را به لرزه می افکند
ابن اعثم كوفی گوید: «چون مسلم بن عقیل بر ابن زیاد وارد شد، یكی از نگهبانان گفت: بر امیر سلام كن!

مسلم گفت: ای بی مادر ساكت باشد! تو را چه رسد به سخن گفتن؟! به خدا سوگند


او امیر من نیست كه بر او سلام كنم! [1] . از سوی دیگر در حالی كه قصد كشتن مرا دارد سلام دادن من چه سودی دارد؟ و اگر مرا زنده بگذارد، سلام من بر او بسیار خواهد بود! [2] .

ابن زیاد گفت: مهم نیست كه سلام كنی یا نه! زیرا تو كشته می شود. مسلم فرمود: اگر مرا بكشی شگفت نیست، بدتر از تو، بهتر از مرا كشته است. ابن زیاد به او گفت: ای تفرقه افكن، ای نافرمان، تو بر امام خروج كردی، میان مسلمانان تفرقه افكندی و بذر فتنه كاشتی!

مسلم گفت: ای ابن زیاد دروغ گفتی! به خدا سوگند معاویه، به اجماع امت، خلیفه نبود. بلكه با حیله و تزویر بر جانشین پیامبر(ص) چیره شد و خلافت را از او به غصب گرفت، همین طور پسرش یزید! اما درباره پاشیدن بذر فتنه باید بگویم كه فتنه جو تو و پدرت زیاد بن علاج از بین ثقیف هستید. و من امیدوارم كه خداوند به دست بدترین آفریدگانش شهادت را روزی ام گرداند. به خدا سوگند نه مخالفت ورزیدم و نه كافر شدن و نه تغییر دادم! من در اطاعت امیرالمؤمنین حسین بن علی (ع)، پسر فاطمه دختر رسول خدا(ص) هستم و ما از معاویه و پسرش و خاندان زیاد به خلافت سزاوارتریم!


ابن زیاد گفت: ای فاسق، آیا تو نبودی در مدینه شراب می خوردی؟! [3] .

مسلم بن عقیل گفت: به خدا سوگند، سزاوارتر از من به میخوارگی كسی است كه نفس های محترم را به كینه و دشمنی و گمان می كشد و با این حال چنان سرگرم لهو و لعب است كه گویی هیچ كاری نكرده است.

ابن زیاد گفت: ای فاسق! هوای نفس، تو را به آرزوی چیزی افكنده است كه خداوند آن را از تو باز داشته و برای اهل آن قرارش داده است.

مسلم (ع) گفت: ای پسر مرجانه، اهلش چه كسانی هستند؟ [4] .

گفت: یزید و معاویه!

مسلم گفت: الحمدلله، میان ما و شما داوریِ خداوند بس است!

ابن زیاد ملعون گفت: آیا گمان می كنی كه تو بر حقی؟

مسلم گفت: نه به خدا سوگند، گمان نیست، بلكه یقین است.

ابن زیاد گفت: خدای مرا بكشد اگر تو را نكشم!

مسلم گفت: قتل بد و مسله كردن زشت و پلیدی باطن، همیشه در سرشت تو است. [5] . به خدا سوگند، اگر ده تن از افراد مورد اعتمادم با من می بودد و می توانستم جرعه ای آب بنوشم، نمی توانستی مرا در این كاخ ببینی! لیكن اگر آهنگ كشتن مرا داری و گریزی از این كار نیست، كسی را از قریش بفرست تا آنچه می خواهم به او وصیت كنم.


آنگاه عمر بن سعد بن ابی وقاص به سوی او جهید [6] و گفت: ای پسر عقیل، هرچه می خواهی به من وصیت كن. مسلم گفت: تو را سفارش می كنم به تقوای الهی، كه تقوای الهی موجب رسیدن به هر چیزی است؛ و من از تو تقاضایی دارم. [7] .

عمر گفت: آنچه دوست داری بگو.

گفت: حاجت من این است كه اسب و سلاحم را از این مردم باز پس گیری و بفروشی و هفتصد درهمی را كه در این شهر قرض گرفته ام، ادا كنی. اگر این فاسق مرا كشت، جنازه ام را از او بگیری و به خاك بسپاری. به حسین نیز بنویسی كه نیاید و گرنه آنچه بر سر من آمد بر سر او نیز خواهد آمد!

عمر سعد گفت: یا امیر! او چنین و چنان می گوید. [8] .

ابن زیاد گفت: ای پسر عقیل، آنچه درباره دَیْن ات گفتی ادا كن و در این باره آنچه خواهی انجام ده، ما مانع نمی شویم. اما درباره جنازه ات، پس از آن كه تو را كشتیم، اختیار با ما است؛


و ما كار نداریم كه خداوند می خواهد با جنازه تو چه كند! [9] . اما حسین، اگر نزد ما نیاید ما او را نمی آوریم و اگر آهنگ ما كرد دست از او بر نمی داریم! ولی ای پسر عقیل می خواهم بدانم چرا به این شهر آمدی؟ و مردم را متفرق و پراكنده ساختی و آنان را به جان یكدیگر انداختی؟

مسلم گفت: من برای چنین كاری به این شهر نیامدم. لیكن شما منكر را آشكار ساخته، معروف را پنهان كرده اید و بدون رضایت مردم بر آنان حكم می رانید و آنان را وادار به كاری كه خدا فرمان نداده است می كنید و در میان آنها مانند قیصر و كسری رفتار می كنید. ما آمدیم تا آنان را امر به معروف و نهی از منكر كنیم و آنها را به كتاب خدا و سنّت پیامبر دعوت كنیم. ما شایسته این كار بودیم و از هنگام شهادت علی بن ابی طالب خلافت از آن ما بوده و پیوسته نیز از آن ماست. لیكن آن را به زور از ما گرفتند، زیرا شما نخستین كسانی هستید كه بر امام هدایت خروج كردید و میان مسلمانان تفرقه افكندید و حكومت را به غصب گرفتید و با صاحبان حكومت با ظلم و تجاوز منازعه كردید. شما مصداق قول خدای تبارك و تعالی هستید كه می فرماید: «وَ سَیَعْلَمُ الَّذینَ ظَلَمُوا اَیَّ مُنْقَلِبٍ یَنْقَلِبُون» [10] .... آنگاه ابن زیاد آغاز به دشنام علی (ع)، حسن (ع) و حسین (ع) كرد!

مسلم گفت: تو و پدرت سزاوار ناسزا هستید. هر طور خواهی قضاوت كن. ما خاندانی هستیم كه گرفتاری به ما سپرده شده است![سختی و ناملایمات از ما جدا نمی شود!]

عبیدالله زیاد گفت: او را بالای قصر برید و گردن بزنید و سرش را به جسدش ملحق كنید. [11] .

مسلم گفت: به خدا سوگند، ای ابن زیاد اگر تو از قریش بودی و میان من و تو رحم یا خویشاوندی ای بود مرا نمی كشتی. لیكن تو پسر پدرت هستی!


سپس ابن زیاد او را به درون كاخ برد و مردی از اهل شام را كه مسلم ضربتی سخت به او زده بود فرا خواند و گفت: مسلم را بگیر و به بالای قصر ببر؛ و با دست خویش او را گردن بزن تا درمان غم سینه ات باشد!» [12] .


[1] طريحي نقل مي كند كه چون مسلم وارد قصر ابن زياد شد، مردم گفتند: بر امير سلام كن؛ گفت: «درود بر كسي كه پيروي هدايت كند و از پايانِ رفتن بيمناك باشد و خداوند بزرگ را فرمان ببرد...» (المنتخب، ص 427، مجلس نهم از جزء دوم).

[2] كسي كه به عزّت هاشميان آگاه است مي داند كه عبارت «اگر مرا زنده بگذارد، سلام من بر او بسيار خواهد بود»، همان طور كه با روحيه پدارن هاشمي او منافات دارد، با آگاهي مسلم از روحيّه ابن زياد نيز كاملاً منافات دارد چنان كه از ادامه گفت وگوي ميان آنان نيز روشن مي شود اين عبارت را برخي مورخان ساده لوح به مسلم نسبت داده اند. آن عبارت كجا و اين كه ما از طريحي نقل كرديم: «درود بر كسي كه پيروي هدايت كرد و از پايان رفتن بيمناك باشد و خداوند بزرگ را فرمان ببرد...». شگفت و تأسف باد كه همين عبارت يا مشابه آن را طبري در تاريخ خود، ج 3، ص 290، مفيد در ارشاد، ص 198، ابوالفرج در مقاتل الطالبيين، ص 70 و دينوري در اخبار الطوال، ص 240، نقل كرده اند.

[3] اين شيوه طاغوت ها و دستگاه هاي تبليغاتي آنها است كه براي بدنام كردن مبارزان راه حق، آنان را به ميخوارگي و زنا و كارهاي زشت تر از آن متّهم مي سازند! در روايت طبري (ج 3، ص 291) آمده است كه مسلم در پاسخ ابن زياد گفت: «آيا من شراب مي نوشم؟ به خدا سوگند خداوند مي داند كه تو راستگو نيستي و اين سخن را از سر ناداني گفتي، من آن طور كه گفتي نيستم. شايسته تر و سزاوارتر از من به شراب خوردن كسي است كه خون مسلمانان را مي خورد و جاني را كه خداي حرام كرده است مي كشد و بدون قصاص به قتل مي رساند و خون حرام مي ريزد و از سر خشم و دشمني و بدگماني آدم مي كشد و در آن حال چنان سرگرم لهو و لعب است كه گويي هيچ كار (ناروايي) نكرده است!».

[4] اين يك توجه هوشمندانه و كامل بود كه مسلم موضوع صحبت با ابن زياد را به مادرش مرجانه كشيد. چرا كه وي به زنا و بي عفتي مشهور بود. تا اين كه عبيداله نتواند مدعي شود كه او شايسته اين كار است.

[5] در تاريخ طبري (ج 3، ص 291) «و پستي چيره شدن» نيز اضافه شده است.

[6] در تاريخ طبري (ج 3، ص 290) آمده است: «گفت: بگذار به يكي از خويشانم وصيت كنم» پس به اهل مجلس عبيدالله نظري افكند كه عمر سعد نيز در آنجا بود. گفت: اي عمر بين من و تو خويشاوندي است و من به تو حاجتي دارم و برآوردن آن بر تو واجب است. حاجت من سري است. عمر سعد به مسلم اجازه گفتنش را نداد. عبيدالله گفت: از برآوردن حاجت پسرعمويت خودداري مكن. پس با او برخاست و در جايي كه ابن زياد او را مي ديد نشست.

در الارشاد (ص 198) آمده است: «عمر از گوش دادن به سخن مسلم خودداري كرد. ولي عبيدالله گفت: چرا از توجه به حاجت پسرعمويت خودداري مي ورزي؟ پس با او برخاست و در جايي كه ابن زياد آن دو را مي ديد نشست.» در مقتل الحسين خوارزمي (ج 1، ص 305) كه از خود ابن اعثم كوفي نقل مي كند، جمله «عمر بن سعد به سوي او جهيد» ديده نمي شود. به جاي آن آمده است: «سپس مسلم به عمر سعد نگاهي افكند و گفت: بين من و تو خويشاوندي است، سخن مرا بشنو. او خودداري كرد ولي ابن زياد گفت: چرا به سخن پسرعمويت گوش نمي دهي؟ پس عمر نزد او رفت و مسلم گفت: تو را سفارش مي كنم به تقواي الهي...».

[7] عبارت ميان دو كمانك برگرفته از مقتل خوارزمي است. زيرا كه وي آن را از خود اعثم كوفي نقل مي كند و نقل او از نسخه الفتوحي كه ما از آن نقل مي كنيم بهتر و دقيق تر است.

[8] در تاريخ طبري (ج 3، ص 291) آمده است: گفت: من پس از آمدن به كوفه هفتصد درهم قرض گرفته ام، آن را ادا كن. جنازه ام را از ابن زياد بگير و به خاك بسپار. نيز قاصد بفرست تا حسين را باز گرداند. زيرا من نوشته ام كه مردم با او هستند و او در راه است. عمر بن سعد به ابن زياد گفت: فهميدي به من چه گفت؟ او چنين و چنان گفت. ابن زياد گفت: «امين خيانتكار نمي شود. ليكن گاه خائن امانتدار مي شود!».

[9] اين روش امويان و كارگزارانشان شايان توجه است كه از رفتارشان به عنوان كار خدا تعبير مي كنند. آنان به مردم چنين القا مي كردند كه حكومتشان بر مردم به فرمان خداوند است و نبايد بدان اعتراض كرد در اينجا ابن زياد نمي گويد چه مي كنيم، بلكه مي گويد خداوند با جنازه تو چه كند!

[10] به زودي ستمكاران خواهند دانست كه بازگشتشان به كجا است (شعرأ، آيه 227).

[11] به روايت طبري، مسلم در اين جا گفت: «اي پسر اشعث، به خدا سوگند اگر تو مرا امان نمي دادي تسليم نمي شدم. برخيز و با شمشير از من دفاع كن كه پيمان تو شكسته شد.» (تاريخ الطبري، ج 3، ص 291).

[12] الفتوح، ج 5، ص 97-103؛ و ر.ك: مقتل الحسين، خوارزمي، ج 1، ص 304-306.